دوباره قافله آهنگ کربلا کردند
ز سینهها شرر ناله بر ملا کردند
به تربت شهدا ریختند اشک بصر
چو نی نوا همه در دشت نینوا کردند
گریستند بر آن لحظهای که یک یک را
به تازیانه از آن کشتگان جدا کردند
گهی به علقمه گاهی به جانب گودال
چه سعیها که در آن مروه و صفا کردند
گرفته دست دعا در کنار قبر حسین
به گریه عمه سادات را دعا کردند
برای یافتن قبر طفل شش ماهه
بسی طواف در اطراف خیمهها کردند
روان به جانب گودال قتلگاه شدند
کشیده چهره به خاک و خدا خدا کردند
ستاره بود که از دیده ریختند به خاک
شراره بود که بر آسمان رها کردند
گریستند چنان یاد ظهر عاشورا
که اربعین همه تکرار کربلا کردند
هزار مرتبه "میثم" به امتی نفرین
که بر پیمبر و اولاد او جفا کردند
عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم
ز جا برخیز ای صد پاره تر از گل! تماشا کن
که از جسم شهیدانت، دلی زخمی تر آوردم
تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم
چو برگشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم
مسافر از برای یار سوغات آورد اما
من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم
اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن
که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم
تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل!
که من بر تو خبرهای فراوان از سر آوردم
چهل منزل سفر کردم به شهر شام و برگشتم
خبر از چوب و از لعل لب و طشت زر آوردم
ز اشک چشم و سوز سینه ی مجروح و خون دل
همانا مرهمت بر زخم های پیکر آوردم
قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی
به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم
ز سیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را
به آهم شعله ها از سینه ی «میثم» برآوردم
بر پای گل از خار ستم، آبله پیداست
سر سلسله ای را اثر سلسله پیداست
از فرش الی عرشِ خدا ولوله پیداست
در وادی خونین بلا قافله پیداست
دارند همه از شرر داغ چراغی
خیزید كز این قافله گیریم سراغی
این قافله رو كرده به بیت الحرم عشق
كوبیده به میدان اسارت علم عشق
گفته است بلی ها به بلاهای غم عشق
از بهر طواف حرم محترم عشق
احرام همه جامه ی خونین اسارت
كردند به خوناب جگر، غسل زیارت
جابر به سر تربت دلدار رسیده
بر یاور بی یاور دین یار، رسیده
گویی كه بر آن كشته عزادار رسیده
با سینه ی سوزان و دل زار رسیده
محرم شده و اشك فشان، خوانده خدا را
با خون جگر شسته قبور شهدا را
آورده غریبی غم دل بهر غریبی
افتاده حبیبی به روی قبر حبیبی
بیمار فراقی شده مهمان طبیبی
نه تاب و توانی، نه قراری، نه شكیبی
می گفت: حبیبی كه غمت كرده كبابم
من دوستم آخر، بده ای دوست جوابم
ای نام تو روشنگر دل جان كلامم
ای یافته سبقت ز سلامم به سلامم
ای دادرس و رهبر و مولا و امامم
هم عاشق و هم دوست و هم پیر غلامم
با یاد تو در این سفر از شهر مدینه
تا كرب و بلا كوفته ام بر سر و سینه
گردون ز غمت در همه جا ولوله انداخت
تا شام ز سر تا بدنت فاصله انداخت
بر گردن تنها پسرت سلسله انداخت
بر پای یتیم تو گل آبله انداخت
دور از تو ولی مرغ دلم همسفرت بود
گه پیش بدن گاه به دنبال سرت بود
ای نور دل فاطمه آخر تو نبودی؟
كز دوش پیمبر به رخم دیده گشودی
هم خنده زدی هم دلم از دست ربودی
بر گردن من بازوی خود حلقه نمودی
....
یاد آر از آن خاطره ای نور دو دیده
با من سخنی گوی ز رگ های بریده
ای دیده ی گریان مرا نور، عطیه
صحراست پر از زمزمه و شور، عطیه
این ناله ی پیوسته و این ولوله از كیست؟
برخیز و خبر آر كه این قافله از كیست؟
از شیون این قافله پر، دامن صحراست
آوای جرس را خبر از ناله زهراست
بر گوش دلم زمزمه زینب كبراست
فریاد شهیدا و غریبا و حسیناست
از گریه گلوی من رنجور گرفته
این كیست كه با «یا ابتا» شور گرفته؟
بر قلب عطیه سخن او اثری كرد
از خویش در آن وادی محنت، سفری كرد
بر دیدن آن قافله هر سو نظری كرد
هر لحظه به رخ جاری، خون جگری كرد
از سینه برآمد به فلك ناله و آهش
افتاد چو بر سید سجاد نگاهش
تا كرد به آن قافله از دور نظاره
چو شمع ز سر تا به قدم، ریخت شراره
در مقدم آن ماه رخان ریخت ستاره
برگشت به سوی حرم عشق دوباره
زد ناله كه عاشور دگر آمده، جابر
برخیز كه زینب ز سفر آمده، جابر
بلبل گل خود را به سراغ آمده، جابر
آلاله دگر باره به باغ آمده، جابر
بر تربت عشاق چراغ آمده جابر
برخیز كه یك قافله داغ آمده، جابر
برخیز و بده آب به گل های مدینه
سقاست خجل از لب عطشان سكینه
برخیز سرودی ز غم تازه بخوانیم
برخیز شرار غم دل را بنشانیم
برخیز كه خود را به اسیران برسانیم
برخیز كه گل در ره سجاد فشانیم
بالای سرش آیه ی تطهیر بگیریم
گل بوسه ز زخم غل و زنجیر بگیریم
آن محرم محرم شده در آن حرم «هو»
آن عاشق دلسوخته آن پیر خداجو
آغشته به خاك شهدا كرده سر و رو
با چشم دل خویش نظر كرد به هر سو
می خواست كه صد باره به هر گام بمیرد
تا یك خبر از سید سجاد بگیرد
پر بود از اشك جگر سوخته، جامش
می ریخت شرار دل سوزان ز كلامش
زد رایحه ی عطر حسینی به مشامش
بشنید سلام از لب جانبخش امامش
گفت: ای ز سلام تو خجل پیر غلامت
یادآور اخلاق پدر بود سلامت
آن زائر دلسوخته، آن پیر سرافراز
شد طایر روحش ز تن خسته به پرواز
زد ناله و كرد از دل و جان، دست ز هم باز
بگرفت در آغوش حسین دگری باز
افكند به گردون، شرر تاب و تبش را
بر زخم غل جامعه بگذاشت لبش را
مولا چو نظر كرد حبیب پدرش را
قد خم و سوز دل و اشك بصرش را
سوزاند دوباره شرر غم جگرش را
بگذاشت روی شانه ی آن پیر، سرش را
كای گلشن وحی از نفست بوده معطر
افسوس كه یك باغ گل از ما شده پرپر
جابر نتوان گفت چه آمد به سر ما
كز جور خزان ریخت همه برگ و بر ما
غلتید به خون، پیكر پاك پدر ما
شد قاتل او با سر او همسفر ما
ما زخم زبان در ملأ عام شنیدیم
بی جرم و گنه، از همه دشنام شنیدیم
دشمن همه جا خنده به زخم جگرم زد
در شام بلا سنگ به فرق پدرم زد
با كعب سنان گاه به تن، گه به سرم زد
سیلی به رخ خواهر نیكو سیرم زد
دیدم اثر سیلی، بر روی سكینه
یاد آمدم از فاطمه و شهر مدینه
بگذشت چهل شب كه خموش است چراغم
هر لحظه غمی آمده از ره به سراغم
من لاله ی خونین دل هفتاد و دو داغم
یك لاله نه، یك غنچه نمانده است به باغم
این قافله در وادی غم راهسپارند
غیر از من مظلوم، دگر مرد ندارند
ناگاه به اركان فلك زلزله افتاد
در عرش ز فریاد ملك، غلغله افتاد
ارواح رسل یكسره در ولوله افتاد
بر قبر شهیدان، نگه قافله افتاد
چون برگ خزان از شجر خشك فتادند
بر خاك شهیدان، گل رخسار نهادند